دو گل واژه

باغچه ها باورمان می کنند

 

گر به دو گل واژه نگاهی کنیم

 

در سفر عشق مسلمان شویم

 

نیمه ی شب باور راهی کنیم

 

با دو سه دل همقدم بیکران

 

هر قدمی شعله به آهی کنیم

 

ساز به دستان شقایق دهیم

 

گریه برآن سرخ و سیاهی کنیم

 

صبح برانگیخته گردیم زود

 

شام عزیمت سر چاهی کنیم

 

ای قدحت پای بر عاشقی

 

صحبت دل را به چه گاهی کنیم

 

حس وجودت سیلان دل است

 

با نفست صحبت شاهی کنیم

خدانگهدار زمین

ای شب خدانگهدار
من در روشنایی سحر خواهم رفت
در تابوتی از احساسات خواهم خفت
ای روشنایی مرا در انبساط خویش غرق نما
ای سنگ های خیس شما نخواهد رویید
و من نخواهد ماند

اکنون من افقی است که در آن رنگ شفق یافته ام
ای آسمان مرا بپذیر
من دریایی مهاجرم
ای زمین مرا به خویش مخوان
که من ابری خواهم شد فرو بسته
امشب صدا ها در من خفتند
می خواهی مرا باور کنی
بی چتر زیر باران برو
رازهایی از عشق را بر وجودت خواهم بارید
تو را بیمار خواهم کرد
دچار خواهم کرد

روزی در کوچه باغ تنهایی کسی مرا گفت :
می خواهی آسمان را ببینی
چشمهایت را ببند
در آن تیره گی فرو شو
نورهایی می جهند و محو می شوند
آری آسمان تیره است
بالاترین رنگ در چشمان حکمفرمایی می کند
تنها ضامن آبی شدنش دل توست

امشب خدانگهداری پاییزی است
برگهایم را یادگاری به زمین خواهم داد
باد مرا به دور دست خواهد برد
خدانگهدار زمین
خدانگهدار آسمان
خدانگهدار تنهایی
من نیست می شوم
بر تابوتم
هیچ مگذارید
بیزارم از همراهانی که تنها می گذارندم
گلها را برایم مکشید
آنها برای زندگیند
خدانگهدار دوستانی که دوستتان داشتم
سر سبز باشید
من با عدم پیمان دوستی بستم