بهار گریه را چیدن

چنان می لرزم عشق و  بهار گریه را چیدن

که برگ ناتوان از رستن آغازیده رنجیدن

 

از آن گندم که آدم را ز جور دلبری آزرد

هزاران گندم ناسوت از حوا توان چیدن

 

دگر از عهد نا پیدای دیروزی ندارم یاد

به غیر از جور دلدار و خیال ورسم گرییدن

 

پناهم می دهد هر لحظه پنهان آب بی آرام

که از هر قصه ای پایان باران را توان دیدن

 

هزاران رقص دف را پیکر چنگی نفس می داد

که در وصل خیالینش توان با غصه رقصیدن

 

مجازات چنین ناا مهربانی کوته از دست است

که فصل برگ ریزان را توانی مهر نامیدن

 

پس از این مهر و نا مهری برای دهر هم فصلی است

که عمرت را شمارش می کند تا وقت ساییدن

ایمان

دادار می خوانندش
دشت های بی پایان و کوههای بی همتا
باغ هایی از نور دارد در آسمان
پنهان
و اتشی افروخته دارد در زمین
انسان

آری دادار می نامندش
پیام آوران پایان سکوت
و آورندگان ایمان جبروت
ایمان به چه ؛
طلوع

دریاها می شناسندش هنگام عروج
ابرها ، بادها ، ظلم ها ، دادها
خفتگان و بیداران
بیماران
آهوان و شیران
می دانندش اما ؛
انسان

چه خام می جوید نامی از پی نام
رنگی از پی رنگ
و خیالی پی هر خواب قشنگ
پیش یک قوم چنین :

" هو " کشان ، سر چرخان
نام "حق" هم به میان

صلح جوی ایران نام ربش
"یزدان"

نام دیگر " عیسی"
پسری به شده از خالق خویش

نام دیگر " موسی"
"سنگهای فرمان ، جعبه اسرارش ، چادرش"
بهتر از خالق این کون و مکان

هر چه جویی پر این است ، پر آن
اما
سنگهای سر کوهی که نمی دانی کو
و بخاری که نمی دانی کی ؛ و کجا ساخته شد
و شکاری که دل انداخت به جو
رفت تا طعمه شیران گردد
و غذای دو هزاران موجود
گرم و پرداخته شد
مرغکی
مرغکی روی تناور شاخی
می زند داد به نام "دادار "

پیش ما چوبه دار
جنگ با سینه چاک
که شود خاک ز اهریمن پاک
اهرمن کیست ؟ انسان
جنگ از بابت چیست ؟

بهر نام " ایمان