انتظاری خسته دارم

می شوم دریا تو باور کن هراس موج را

کاش بشناسی مرا یا التماس موج را


آنقدر تا پیش تو خورشید می سوزد مرا

تاول از کف می شود تا تو لباس موج را


تا که  از خورشید آسایش بیابد ناگهان

ماه می ریزد به ساحلها اساس موج را


انتظاری خسته دارم روز تا وقت غروب

شام بغضم را شنیدی الغیاث موج را


بعد از این چشم انتظاری قایقی باش و بیا

تاببینی اشتیاقم را سپاس موج را



تقدیم به یک دوست

از شهر کوچ می کند و قهر می رود

یک دشت آرزوی من از شهر می رود

 

با یک نگاه و یک غزل نیمه کاره حیف

می ریزد او به ذوق لبم زهر می رود

 

انگار شکوه می کنم اما یقین بدان

بعد از هزار عسر من این یسر می رود

 

نه او که شیخ و مرشد و مفتی نبود و نیست

اما هزار مولوی دهر می رود

 

من در مصاف گریه و خورشید در غروب

شب در لباس خیس من از نهر می رود

 

اینجا نه جای ماندن او بود و بعد او

یکباره آبرو هم از این شهر می رود

 

7/4/1389