طعنه و سیب

یک عمر دست به دندان فشرده ایم
در این قمار یکطرفه ما نبرده ایم 
 
ما شاعران عشق نوشته درون شعر
در نازکای حسرت یک عشق مرده ایم

یک عمر سیب و یا گندم تو را
از ترس طعنه های خدا ما نخورده ایم

وهمی ترین کسان زمین شعر گفته اند
ما هم به وهم مهر و وفا دل سپرده ایم

لیلای من درون بیابان قرارمان
از کوچه های شهر که سودی نبرده ایم

مهرماه 87

لحظه های خالی

میز تحریر خیالم خالیست

کاغذی نیست که از روی تو حرفی بزنم

و قلم دلهره دارد که نگوید حرفی

می سپارم همه ی ثانیه ها را به سکوت

می گذارم هدفم را تاریک

می نشینم لب یک واژه که پیدایش نیست

لحظه ی مفلوکیست که تو در آن خوابی

که تو ؛ یا من با تو

و چرا تو یا من

هیچ رنگی نتوان دید در این بی پایان

خواب خاکستری غربت من

پی آبی

پی آبی

پی آبی

سرد است

و قلم ؛ ها ، فراموشم شد

رنگش آبیست

ولی
  


چون تو از جوهره ی او رفتی

بی رمق

او زرد است

شب تاریکی است مهربان

حرف بزن


24/7/1387