کبوتر و غزل

ای کبوتر هوس نامه رساندن داری ؟

یا نمی خواهی از این خسته غمی برداری !؟

مهربانی کن این نامه به ضامن برسان

متعهد شده ای عشق به ما بسپاری

و به جان خودم امروز هوا بارانی است

من که می سوزم و اما تو کجا می باری

بنشین نوک بزنش بقر بقو کن و بگو

یاد دریا نکنم من که پرم از زاری !

یار هشتم ؛ بی خیال همه ی صحن و سراها برخیز

حیف جسمت که مقرنس شده در معماری

مثل زندانی از آن پشت به ما خیره مشو

تخم حسرت به دل خسته ی ما می کاری

نوش داری زمان ، دیر شده ، زود بیا

سر بالین غزالان بنشین از یاری

دل به امید تو عمریست غزل می خواند

و مهاجر شده اشکم به سرایت آری

ای کبوتر بپر و نامه ی بیمار ببر

و بگو عاشقتان مرده از این بیماری

20/8/1387

 

دست های تیشه دار

پریشان تر ز هر بن بست با من اضطرابی هست
درونم شوق بیداری ولی میل به خوابی هست

کجا را جستجو کردم که لبهایم هوس جوش است
کویر انتحاری دلم گه بی رمق گه انقلابی هست

من از وابستگان دست های تیشه دار داد و بیدادم
رشادت می کنم در قتل خود وقتی که  سرابی هست

کسالت دارم از پیمایش رودی که در مراب می خوابد
و محصورم درون اشکهایی ملتهب وقتی حبابی هست

تماشا کن بدون لغوه دستم در طواف دار می رقصد
حوالی دلم جایی به نام عشق شهر نسبتا  خرابی هست

کریمانه مرا با آسمان پیوند خواهی داد بانو مطمئن هستم
که با هر خواهشی آری، ولی،شاید، کمی،اما جوابی هست

7/8/87