بعد از حصار

راه ما مانند باران راه طولانی نبود

گریه ای آرام گه گاهی که بارانی نبود

 

می رسید از حس لب تکلیف لبخندی به ما

مشق سختی که کم از تکلیف ایمانی نبود

 

یک زمان تسبیح می بردیم سنگ و سایه را

لا اله روح ما رنجور و روحانی نبود

 

ماجرای مرگ لیلی ؛ قصه ی شیرین و عشق

ارزشش در حد یک افطار سلطانی نبود

 

ماسه های خشک قدر آب را فهمیده اند

آن زمان که موج دریا موج طوفانی نبود

 

ما که ضمن درس قرآن در حصار افتاده ایم

این اسارت ضمن روزه درس قرآنی نبود

 

1389/6/16

بختک کنایه می زند ای خواب ، مرده را

این منطقی نبود که کاشانه ساختیم

وقتی که راه پویش بیهوده داشتیم

این منطقی نبود که از خرمنی سیاه

بذر امید در دل اندیشه کاشتیم

بختک کنایه می زند ای خواب ، مرده را

حق دارد او اگر که بگرید به حال ما

این کاسه های تشنه ی لیسی که مانده اند

گندیده اند در تب بی انتقال ما

افسار این اسارت عصار گونه را

در دست هیچ مرد کهن دیده اید ، خیر

در یوزگی غربت خود را به جان عشق

از یک معین عاطفه پرسیده اید ، خیر

باور کنید جای شکایت نمانده است

با ما که هیچ لحظه مُعیَن نبوده ایم

با ما که گرد و خاک تر از گرد و خاک ها

راهی ِ قلب تیره ی دشمن نبوده ایم

این منطقی نبود که در وحدت وجود

وحدت میان تیره گی و خویش دیده ایم

این منطقی نبود که سیبی بدون عشق

از راه و رسم کهنه ی این باغ چیده ایم

پروانه کرم بوده و ایمان و پیله اش

باعث شده که اوج بگیرد در آسمان

اما درون پیله ی ما کرمهای عشق

ایمان نبود تا بزنیم پر بر آسمان

باور کنید قصه ی ما قصه ی بدیست

با این همه شکایت بیهوده مانده ایم

در لابلای زمزمه هامان برای خویش

یک گوشه استواری و مردن نخوانده ایم

7/4/1389