تقدیم به یک دوست

از شهر کوچ می کند و قهر می رود

یک دشت آرزوی من از شهر می رود

 

با یک نگاه و یک غزل نیمه کاره حیف

می ریزد او به ذوق لبم زهر می رود

 

انگار شکوه می کنم اما یقین بدان

بعد از هزار عسر من این یسر می رود

 

نه او که شیخ و مرشد و مفتی نبود و نیست

اما هزار مولوی دهر می رود

 

من در مصاف گریه و خورشید در غروب

شب در لباس خیس من از نهر می رود

 

اینجا نه جای ماندن او بود و بعد او

یکباره آبرو هم از این شهر می رود

 

7/4/1389

برای آرنیکا

این روزها که هیچ کسی در سکوت نیست

یک خانه مثل خانه ی دل روبروت نیست 

حرف حساب زمزمه ی باد ساکن است

وقتی که دل محافظ یک گفتگوت نیست 

در لفت و لیست مانده دل از قحط سال عمر

ای عشق پر بکش که غزل آبروت نیست 

تین تیره گی که در همه جا قلت می خورد

از جنس شب خمار ِ لب و تار موت نیست 

با حرفهای کهنه که حالت عوض نشد

ای را یقین بدان که نویی روبروت نیست 

باغ هزار قفله ی سیب ِ سقوط عشق

ای روزها در هوس یک هبوط نیست 

وقتی که شهر خانه ی صد مار و کژدم است

جایی مناسب تو بجز دشت لوت نیست