شهر بی رحم

صبح خوبی آفتابی ، آسمان یکدست آبی

کوچه ها از شاخه ها پر

از برای شادمانی

رهگذار مهربانی ، بسته بر شاخه طنابی

کودکی آواز می خواند : لای لایی تاب تابی

آسمان ابرو گرفته

موی او دام تخیل

رنگ چشمانش شرابی

باد نرمی شاعرم کرد شاعر شهری سرابی

راستی اینجا تمام کوچه ها از شاخه خالی

هیچ لبخند لطیفی را نباشد بازتابی

آسمان شهر ما را دود بی رحمی گرفته

من همیشه غصه دارم از سوال بی جوابی

............

در این حوالی غریب صدای آشنا کجاست ؟

غروب‌ ِ کوچه پر شد از شکوفه ی خیالها
سیاهی دل زمین ، کنار سرخی هوا

کلاغهای مضطرب به سوی خانه می روند
دوباره آسمان دل شده پر از سر و صدا

در این حوالی غریب صدای آشنا کجاست ؟
صدای بازتاب دل ، شنیدن ترانه ها

آهای ! آسمان بی ستاره من کجا روم ؟
به کودکی به ابتدا به پیشتر به ناکجا !

کلام عاشقانه ام درون سینه ماند و حیف
نشد که دوستی کنم کلام عاشقانه را

نشانه های عشق را چرا زمین فرو کشید
نمی رسم به انتها بدون واژه ی خدا

خدای مهربان من تمام خط جاده ها
چراغ راه ما نشد برای دیدنت چرا ؟

تمام گریه های ما بدون خنده مانده اند
تمام نامه های ما بدون نام آشنا

خدای آسمانیم زمین دل پر از تو باد
برای جشن عاشقی نه از برای ادعا

سحر شده رفیق دل برو به خانه ات بخواب
کنار کوچه ای دگر قرار انتظار ما

ستاره ها ستاره ها خدا نگاه دارتان
که عاشقان نشسته اند طلوع عاشقانه را

درون دل نوشته ام برای او شکایتی
بدون وزن و قافیه بدون صامت و هجا

29/2/1387