جهان

بازیم دادی نمی دانی بگویم نکته هایش را !

گوش کن این سینه دیگر خنده دارد گفته هایش را

فکر می کردم تو با سبزینه ی دل آشنا باشی
گمانم اشتباه قلب بود آری ندیدی سکته هایش را

برای من تمام سایه ها رنگ تو را دارند ای دیوار
نشستی زیر پای شب شمردی روزها و هفته هایش را

دگر از انعکاس نور در مرداب چشمان تو بیزارم
گرفتی قدرت نیلوفرانه گفته و نا گفته هایش را

جهان ! از پشت اسب خسته ی تاریخ می بینی ؟
زخم های سینه ی عشاق را آن پشته ها از کشته هایش را

تو را یکروز می گیرند از این چرخش عصاری ای مجنون
تماشا می کنی داری که دل تابانده با غم رشته هایش را

11/4/1387

بارالها

 

 

 

 

بارالها تو که از کنگره ی خاطره ها می آیی

شب و روز این همه تصویر به هم می سایی

 

باورم هست  که از پشت خیالم روزی بی گاهی

ظلمت این شب تارم برسد بر سحر رسوایی

 

باالها همه ی قصه فریب است ولی می دانم

چون در آشوب لبت می شنوم لالایی

 

من که خوابم ! ولی خوب تو را می بینم

که زمستان دلم را نفس و واسطه ی گرمایی  

 

بارالها لب هر واژه مرا می سوزی

طاقتم کم شده امروز در این تنهایی

 

بارالها نشدم فاش فاش که چون قطره اشک

از دیده ام امروز چرا می گذری ، باز چرا می آیی