بدون واژه پژمردم

بدون واژه پژمردم در این بزم شبانه بی شما تا روز

گذشتم از غرور کوچه ها هر ساعتی بی آشنا تا روز

گمان می کردم از تنهاییم پا پس نخواهی برد ـ هی ـ افسوس

چه خام اندیش بودم من که کردم گریه ها تا روز

غرورم را شکستی گریه کردم قصه ها گفتم ولی بی سود

تو خورشیدی ولی من چیستم ؟ سنگی رها تا روز

خیالاتی شدم می بینمت در آسمان هر شب

تو می خوابی و من هم می کنم غم را صدا تا روز

چرا ؟ چرا  ای دوست با رسم رفاقت دشمنی داری

نمی خواهی بخوانی عشق را در بارش اشک خدا تا روز !

 

۸/۴/۱۳۸۷

در آبی نگاه کسی گیر کرده ام

تقدیر ، انتظار دل و اشک رو به راه
در عمق کوچه در پی دروازه ی نگاه

من باز در خیال خیانت به عاقلان
بی ربط می کن همه ی عمر را گناه

انگار عاشقم ولی نه .... خراب تر
دیوانه ام ، امیر شدم ، لیک بی سپاه

با آسمان کوچه ی دل آشتی ولی
ولگرد بی نهاتم اینک شبیه ماه

در آبی نگاه کسی گیر کرده ام
مجذوب جزر و مد کسی آشنای آه

در بزم دف زنان زمین نی شدم ولی
امیدوارم رقص تو در بزم چهار گاه

هی می زنم به یادت لبت پک به آفتاب
من سوختم و واژه شد از سوزشم سیاه

اشکم بیا بیا و مرا بذر لب بپاش
من سبز می شوم به امید تو صبح گاه

باشد همان که گفت قلم می نویسم ..آه
من عاشقم همیشه در غم تو ، سینه ام گواه


بعد از ظهر جمعه
7/4/1387