روزی بیا

شب با تمام خستگی اش منتظر نشست

مانند مرگ رخت سیاهی به تن کشید

او منتظر نشست که ماهی به او دهی

اما هزار ماه تو را هیچ کس ندید

 

تو واقعی نبودی و شب واقعی نمرد

صبح آمد و دوباره خماری و انتظار

او در کنار رویش خود بی تو زرد شد

او فصل خستگی خودو خسته تا بها ر

 

شب بی تو در هضانت تردید مانده است

روزی بیا یتیم خودت را نظاره کن

از لابلای هر قدمت ابر می چکد

آن اشکهای مسلخیت را ستاره کن

 

شاید برای قصه ی ما گندمی نبود

حوای من تو سیب بیاور و من زمین

شب را پر عبور خودت کن زمین من

من گندم هبوط تو را خورده ام .. همین

 

2/11/1387

چنار غرور من

چشمی گشوده ای که مرا زیر و رو کنی ؟

با عابران خسته ی دل گفت و گو کنی ؟

 

آیا کنار طاق نگاهت لبی نبود ؟

تا کهنه گی چشم مرا شستشو کنی ؟

 

دیر آمدی که روی چنار غرور من

آن قلب وانهاده ی خود جستجو کنی ؟

 

رفتی وَ سالهای غریبی به من گذشت

اینک بیا که مرگ مرا خنده رو کنی

 

 

من بی تو عمر رفته ی خود را شمرده ام

روزی بیا که مرگ و مرا روبرو کنی  

 

از خاک عمر خود به بیابان گریختم

لیلای من بیا که هوا را چو او کنی

 

وقت نماز می رسد اینک کنار مرگ

باید که خاک قلب مرا تو وضو کنی

 

2/11/1387