کوچه های بی تو

خوابیده ای و باز زمانِ بی تو مردن است
کنار میز و صندلی به گریه دل سپردن است

و کفش های پاره ام به من اشاره می کند
دوباره وقت کوچه را بدون تو شمردن است

دو نه ! سه تا چهارتا چقدر کوچه مانده است
و پای خسته ی مرا زمان غصه خوردن است

شبی گرازه می شوم درون کوچه بی تو منگ
و من دوباره می رسم به اینکه وقت مردن است

87/11/22

خود تا خدا

تا غروب سایه را در کوچه ها باور کنم

باید از خود تا خدا را شکل یکدیگر کنم

فکر درس دینی ام را رقص دینداری پراند

باید این رقاص را با زهد هم دفتر کنم

تا معلم جمله ی ایاک نعبد را نوشت

من والضالین خود را وقف یا دلبر کنم

هم تراز جمله ی ما هیچ ما تنها نگاه

باید از هر چشمِ شوری خویش را اطهر کنم

طبق دستور غزل گویان ویس و وامقی

باید از علم غزل من عشق را از بَر کنم

چونکه از یک خاک خلقیدند بوش و موش و ما

گاه باید یک غزل در مدح گاو و خر کنم

تا که انگ خر شدن بر روی پیشانی نخورد

باید اتمام غزل را زودتر باور کنم

13/11/1387